جمع مکن تو برف را بر خود تا که نفسری


برف تو بفسراندت گر تو تنور آذری

آنک نجوشد او به خود جوش تو را تبه کند


و آنک ندارد آذری ناید از او برادری

فربهیش به دست جو غره مشو به پشم او


آن سر و سبلتش مبین جان وی است لاغری

گر خوشی است این نوا برجه و گرم پیش آ


سر تو چنین چنین مکن مشنو سست و سرسری